ساعت شش و اندی عصر راه افتادم. ساعت ده، پایانه مشهد بودم. به نماز. و این نمای و منظره‌ی پایانه چقدر خوب است که صاف می‎خورد به حرم و گنبد. خدا خیرشان دهد ـ اگر خرابش نکنند. ـ الان ساعت چهار و پنجاه و سه دقیقه است و دارم می‎نویسم و رادیو گوش می‎دهم. دارد شعری از شفیعی کدکنی درباره‎ی جوانی را آواز می‎خواند. معرکه است این سنتی. حیف این گوش ها که عمری ـ در دوران جاهلیت اولی البته ـ به شنیدن خزعبلات معاصر گذشت. و چه خوب است این رادیو. در اتوبوس با او آشنا شدم. و دیشب همخوابم بود از سر تنهایی و کمی ترس. مجری گفت که آواز از سالار عقیلی بود. خوب بود. یعنی که عالی. این نمایش‎های رادیویی هم معرکه اند.
خدا خیرش دهد آن مرد مشهدیِ مشدی را که کمکم کرد تا ماشین بگیرم و راحت این مسجد را پیدا کنم. آدرس سر راست است. صد متری، بسیج 52، کوی آقا مصطفی خمینی ره، مسجد ابوالفضلی‎ها. مسجدی با خادم و امام جماعت خوب. و حتما هیئت امنای خوب چون که مکتب اینجا پا گرفته. حاجاقای طوسی سطح سه حوزه مشهد. که امام این جماعت است. امامِ جماعت نه صرف یک پیشنماز. می‎گوید که هرچه می‎خواهی بردار از حجره به حساب مکتب. می‎گویم که فلان. می‎گوید که بیسان. شحم برمی‎دارم، رب و صابون سدر شغاری. اصرار می‎کنم که صابون دیگر توجیه مکتبی ندارد. می‎گوید که من از تو حساس‎ترم؛ دارد.
الان نمی‎دانم بروم حرم یا بخوابم تا هشت و نیم که مکتبی‎ها می‎آیند. دیشب نُه عدد تخم مرغ و پنیر خامه‎ای خریدم. خدا را شکر، نان سنگکی نزدیک است و مغازه. این‎ها را دیشب فهمیدم. وقتی درب مسجد را زدم و کسی باز نکرد. باید خودم را با گردشی سرگرم می‎کردم. این کوچه‎ی کوچک، سه سوپرمارکتی دارد. یک خرازی. یک کافی‎نت. دو نانوایی؛ آن یکی تنوری است. دیشب ساعت یازده و نیم نانوایی سنگکی باز بود. از جلویی پرسیدم که چرا این موقع باز است؟! گفت که چون آن یکی بسته است. رها کنم.
راستی این روزها جلال زیاد خوانده‎ام. یعنی که یعنی.
دیشب چیزی از مغازه‎دار شنیدم که ذهنم را بد مشغول کرده است. شاید برای‎تان گفتم. 
×××
یکشنبه است. ساعت هفت و نیمِ غروب. نشسته ام توی حجره سلام ـ حجره سنای مشهد ـ مشتری نیست. مگس می‎پرانم. و می‎نویسم. دیروز چهار نفر از بچه‎های مکتب آمدند. علی و حسین نائمی، سیدعلی دانش و علی . خیلی شرّ اند. اما خوبند. ولی شرّ اند. ولی خوبند . دیروز صبح رفتم حرم. پیاده، یک ساعت و نیم راه است. برگشتنی با ماشین دو سِری می‎شود سه هزار تومان به نیم ساعت. بعد از نماز ظهر و عصر که برایم شکسته است، می‎افتم. دیشبش به گمانم یک ساعتی خوابیدم. بعد بیداری ـ بی داری ـ شماره ناشناسی زنگ می‎زند، برمی‎دارم، به گمانی که هادی بقائی است که با صادق ـ باعِث این سفر ـ وعده کرده بودم از اول با او باشم.
ـ نیم ساعت دیگه می‎آم.
خوشحال می‎شوم از این که مثل دیشب تنها نمی‎خوابم و با رادیو خودم را سرگرم نمی‎کنم. دیشب شاید بعد سالها بود که تنها می‎خوابیدم. با آیة الکرسی و معوذتین ـ یعنی که فلق و ناس.
نیم ساعت می‎گذرد و کسی در می‎زند. هادی نیست اما. یاسر زرقی است. دانشجوی سال دوم فیزیوتراپی. آرام و خوب. ـ و این حنّانه دختر کوچک خادم چقدر ناز و زیبا است خاصه وقتی که موی پریشان می‎کند اما چه فایده که اعتنایی ندارد ـ یاسر را می‎بینم.
ـ سلام بریم دور دور.
ـ ها؟
مثل اکثر دانشجوها ـ انصاف می‎دهم که نمی‏گویم همه ـ شبِ امتحانی است. البته دلیل دارند ها نه توجیه. می‎گوید بیشتر چیزی که من بایستی یاد بگیرم با کارآموزی به دست می‎آید. و این دروسِ . را وقتی می‎شود شب امتحان بخوانی، چرا وقت هدر کنی. اما قبول دارد که با این که شب امتحانی است وقت هدر می‎دهد. خودش می‎گوید سه ترم اولش را نه درس خوانده نه حال کرده، فقط گوشی به دست در تلگرام بوده و فیلم می‎دیده. رد شوم.

 

با مکتب اسلامی آشنا نیستید؟!
 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کوروش کبیر سقف کاذب پاسیو,سقف کاذب حیاط خلوت,پوشش سقف حبابی آب و آینه rangoabzar طراحی و تولید برج خنک کننده کنکوریا Leonard حلال دانلودی ها BTC7500